فقط باش
 

فقطــــــــــ باشـــــــــــ

هـــيـــچ مـــيـــداني!!!




من بـــي تـــــو هــــيــــچ آرزويــــي نـــدارم



فـــــــقـــــطـ



بــــــــاش...[تصویر:  girl-and-rain-dark-1.jpg]


 

پروردگارا.... آنگونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم و آن گونه بمیران که وجد نیاید کسی از نبودنم!
دوستان عزيز لطفا عضو شويد همانگونه كه ميدونيد ميتونم دسترسي مهمونا به مطلب را بردارم ولي دوست دارم با رغبت عضو شيد نه اجباري


[ ] [ 17:12 ] [ farhad ]
[ ]


[ ] [ 16:48 ] [ farhad ]
[ ]

کوروش

 
 

 

 

روزی حاکم روم برای کوروش نوشت که

ما برای شرافت می جنگیم و شما برای

  طلا و ثروت . کوروش نوشت :

    هر کس برای نداشته هایش

میجنــــــــــــــگد

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com


[ ] [ 16:47 ] [ farhad ]
[ ]

حذف کسانی که ما را دوست ندارند

 
 
به جای پاک کردن اشک هایتان آنهایی
که باعث گریه تان میشوند را پاک کنید
 
 
 
 
 

[ ] [ 16:46 ] [ farhad ]
[ ]




[ ] [ 14:15 ] [ farhad ]
[ ]

لاو

 

 

درست یک سال پیش تابستون بود که دیدمش، با همون نگاه اول مهرش به دلم نشست ، چیزی درون اون بود که منو به طرف خودش جذب می کرد. پیش خودم عهد کردم هرجوری که هست باهاش آشنا بشم.هیچی ازش نمیدونستم نه اسمی نه آدرسی فقط اون روز غروب تابستون به اندازه ی یک نگاه توی شهرک دیدمش همین.

روزها گذشت و من دیگه اونو توی شهرک ندیدمش ، بدجوری فکرش ذهنمو مشغول کرده بود ،رفتارم عوض شده بود یک حالت عجیبی درون خودم حس میکردم حالتی که بعدا فهمیدم حالت عاشق شدنه ،بله من فقط با یک نگاه عاشقش شده بودم.

همیشه فکر میکردم این جور چیزا توی فیلماست ولی برای من اتفاق افتاده بود و من عاشق اون فرشته شده بودم چون به اندازه فرشته های خدا زیبا بود .ولی افسوس که بعد از اون نگاه اول دیگه نتونستم ببینمش توی بد وضعیتی گیر کرده بودم نمیدونستم چکار کنم از کجا شروع کنم،میخواستم برم پیش بروبچ شهرک تا از زیر زبون اونا بکشم ببینم اونا طرفو میشناسن یا نه ولی گفتم این عملی نیست چون اگه حرفی بزنم اونا بعدا سریشم میشن و نمیشه بپرونمشون ، باید خودم دست به کار میشدم اما چه جوری....

از فردای همون روز پیگیرش شدم تا  آمارشو بگیرم ،هر روز دم غروب میرفتم همون جایی که برای اولین بار دیده بودمش به امید اینکه بازم بیاد و من عاشق برای یک بار دیگه هم که شده حتی لحظه ای کوتاه دوباره روی مثل ماهشو ببینم.ولی افسوس که دنیا به من پشت کرده بود هر روز صبح به امید اینکه امروز دیگه میبینمش از خواب بلند میشدم و شب نا امید از بازی روزگار میخوابیدم تا لااقل توی خواب و رویا ببینمش .

روزها همین طور جلو میرفت ومن به هیچ عنوان ناامید نمیشدم چون یک حسی درونم بود و به من امیدواری میداد که یک روز دوباره میبینمش همین حس عجیب به من آرامش میداد .تا اینکه یک روز خیلی اتفاقی موقعی که داشتم ماشینو پارک میکردم دیدمش...

اول فکر کردم که اشتباه میکنم اما کمی که دقت کردم دیدم خودشه،درست همون فرشته ای که مدتی ازش خبری نبود و یکباره اونم بعد از حدودا یک ماه پیداش شده بود،ولی چون پدرش همراهش بود نمیشد جلو برم و حرف دلم رو بهش بزنم،تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که تعقیبشون کنم ببینم توی کدوم ساختمون میشینن،دنبالشون رفتم دوتا ساختمان بغل ساختمان ما خونشون بود و یه جورایی با ما همسایه می شدن از این بابت خوشحال بودم.

دیگه کم کم داشت اول مهر می شد و مدرسه ها باز می شدن،منم چون میبایستم برای کنکور درس بخونم زیاد نمی تونستم فکرمو مشغول اون بکنم تنها کارم انتظار کشیدن و صبر کردن بود و این انتظار عجب لذتی برای من داشت.توی این مدت که اون مدرسه میرفت و من مشغول درس خواندن برای کنکور بودم خیلی دلم برایش تنگ می شد .کم کم فهمیدم که چه موقع از مدرسه شون تعطیل میشه و میاد به سمت خونشون همین دل خوشی من بود ،موقعی که از درس خوندن خسته میشدم یا دلتنگش میشدم منتظر می موندم تا مدرسه شون تعطیل بشه و بیاد به سمت خونه شون تا منم بتونم از پشت شیشه ساختمون خودمون جوری که دیده نشم و اون نفهمه یه دل سیر نگاهش کنم و باز به امید اینکه یه روزی اون مال من میشه به زندگی و آینده امیدوار میشدم.

گاهی اوقات هم اتفاقی اونو توی شهرک می دیدمش ولی فقط با نگاه هایی که بین ما رد و بدل می شد از کنار هم می گذشتیم نمی دونستم اونم به من علاقه داره یا نه ،و این مسئله برای من خیلی سخت و دشوار بود .

ولی من برای خودم در زندگی هدفی قرار داه بودم اونم این بود  که بعد از قبول شدن در دانشگاه هر جوری هست به معشوقم برسم و به اون بگم که چقدر دوستش دارم و فقط به عشق دیدن او این همه مدت صبر کردم ،این هدف به من امید و آرامش  میداد.

ماه ها گذشت و بلاخره بعد از مدتها لحظه ای که منتظرش بودم یعنی روز کنکورفرا رسید ، با یاری و توکل بر خدا هر چی بلد بودم رو نوشتم، سر جلسه ی امتحان هم مدام فکرم پیش کسی بود که من حتی اسم اونم نمی دونستم ولی او همه چیز من شده بود.

بلاخره هر جور که بود امتحان رو دادم حالا دیگه همه چیز برای دوستی ما فراهم بود، نمی دونستم چیکار کنم از کجا شروع کنم فقط باید هرچه زودتر دست به کار می شدم چون دیگه طاقت نداشتم شوخی نبود انگار حدودا  یک سال تمام منتظر این لحظه بودم .از فردای اون روز پیگیرش شدم تا آمارشو در بیارم ولی انگار همه چیزبرای من طلسم شده بود هر عصر از ساعت 6 تا 8:30 بعضی وقتها هم تا 9 شب روبروی در ساختمونشون  قدم میزدم بعضی وقتها هم می نشستم تا اون فرشته ی نازنین من از خونشون بیاد بیرون و من بتونم باهاش صحبت کنم ولی انگار شانس با من نبود مثلا جوری شده بود که من 2-3 ساعت توی شهرک منتظرش می موندم،در آخر نا امید و خسته می رفتم به سمت خونه و یکدفعه دادشم که بیرون بود می آمد خونه،می گفت همین الان فلانی رو دیدم و منم تا به خودم می جنبیدم دیگه دیر شده بود و اون رفته بود.

گیج شده بودم هر وقت که می دیدمش یا همراه باباش بود یا همراه مامانش داشت می رفت بیرون.روزهای تابستون تند تند می گذشت و نمی تونستم کاری بکنم این مسئله تاثیر بدی در من گذاشته بود چون من هر چیزی رو که می خواستم بدست می آوردم.دیگه اینجاشو نخونده بودم ، فکر می کردم بعد از دادن کنکور دیگه همه چیز خود به خود درست می شه و هیچ عاملی جلودار من نیست.اما انگار چیزی بود که واقعا مانع سر گرفتن این دوستی می شد یک عامل غیر طبیعی ، عاملی که نمی خواست من به مقصود اصلیم برسم متوجه این جریان شده بودم چون همیشه توی بدترین موقعیت ممکن می دیدمش یا سر و وضع من مناسب نبود یا کسی همراه اون بود که نمی شد جلو برم، کم کم افسرده شده بودم ، آخه این چه دنیایه اونی رو که دوست داری نمی تونی بهش برسی.کسایی که حالت منو تجربه کرده باشن می فهمن من چی می گم . توی روزهای سختی که داشتم برای امتحان درس می خواندم و اونم مدرسه میرفت می دیدمش ولی حالا که می خواستم  جلو برم و باهاش حرف بزنم یه عامل غیر طبیعی مانعم می شد. حالت نا امیدی و افسردگی در من شدیدتر شده بود شبها خوابشو می دیدم که همانند فرشته ای زیبا در کنار من است، دلم به همین رویاها خوش بود رویاهایی که بلاخره یک روز او در کنار من است.

ولی من هدفم مشخص بود من باید به اون می رسیدم هر جوری که شده.

تابستونی که فکر می کردم خیلی کارها می تونم بکنم به سرعت گذشت و تموم شد.همش حسرت اینو می خوردم که ای کاش همون سال قبل که گهگاهی می دیدمش می بایستی برم جلو و حرف دلم رو بهش بزنم ولی افسوس خوردن فایده ای نداشت ،این رسم روزگار بود و کاریشم نمی شد کرد.

نتایج کنکور اومد و من با یاری خدا قبول شده بودم از این بابت که وضعیتم مشخص شده بود خوشحال بودم ،ولی هیچ چیز به اندازه ی حضور او در زندگیم نمی تونست منو خوشحال کنه.انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا من به اون نرسم .

در کنار رفتن به دانشگاه در جایی هم مشغول به کار شدم تا یه جورایی از فکر اون بیام بیرون و فراموشش کنم ، اما نمی تونستم اون دیگه جزئی از زندگی من شده بود . پس باید چه کار میکردم...

باورم نمی شد که تا این حد به او وابسته شده باشم،از طرفی هم هر چه که برای رسیدن به او تلاش کرده بودم فایده ای نداشت.تا اینکه یک روز اتفاقی موقعی که داشتم دوروبر شهرک چرخ می زدم،ماشینو نگه داشتم تا یک آهنگ باحال پیدا کنم و گوش بدم توی این فاصله که حواسم به ضبط بود ناگهان متوجه شدم که یک سمند زرد رنگ درست جلوی ماشین من نگه داشت و چیزی رو که اصلا انتظارشو نداشتم دیدم... بله خود خودش بود همون لیلی من ، انگار که از مدرسه تعطیل شده بود و اون سمند زرد رنگ هم به عنوان سرویس اون بود.سریع نگاهی به ساعت کردم 12:15 بود، چون توی ماه رمضون بودیم ساعات تعطیلی مدارس عوض شده بود و فکر کنم 12تعطیل می شدن، دستپاچه شده بودم . کاری نمی تونستم بکنم چون دوستشم همراه اون از سرویس پیاده شد

...استرس عجیبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود،مدام به ساعتم نگاه میکردم"وای خدا چقدر زمان کند جلو میرفت،قلبم تند تند میزد.

 

 

 

توی دلم گفتم:خدایا تو خودت میدونی که من چقدر دوستش دارم،کاری کن که من و اون به هم برسیم.اینو که پیش خودم گفتم آرومتر شدم،توی حال خودم بودم که در همین هنگام صدای باز شدن در بلوک من رو به خودم آورد،یک لحظه پایین رو نگاه کردم،آره خودش بود،مثل همیشه زیبا و باوقار؛خودم رو جمع و جور کردم،آروم داشت میومد بالا،ضربان قلبم با هر قدمش زیاد و زیادتر میشد.پله ها رو یکی یکی اومد بالا تا من رو دید وایستاد،خیلی مودبانه سلام کردم،رفتم جلوتر آروم بهش گفتم میبخشید بازم مزاحمتون شدم اما مطمئن باشید مسئله ای که میخوام باهاتون راجع بهش صحبت کنم خیلی مهمه؛در همین حال شماره ام رو که روی کاغذ نوشته بودم آروم آوردم به سمتش و گفتم: اگه ممکنه لطف کنید و به شماره من زنگ بزنید تا حرفام رو بهتون بگم ، قول میدم که دیگه مزاحمتون نشم.

                 

 

 

 

یک لحظه نگاه های ما به هم گره خورد،هر دو به هم خیره شده بودیم که دیدم آروم شماره رو از دستم گرفت و گفت باشه و منم ازش تشکر کردم،اون رفت به سمت خونشون و من با دقت داشتم نگاهش میکردم ، آره درست بود هنوز شماره توی دستش بود و داشت آروم بالا میرفت.وقتی که صدای بسته شدن در خونشون رو شنیدم تمام وجودم آروم شد،پیش خودم گفتم خدایا شکرت.خوشحال و سرحال اومدم به سمت خونه حس خیلی خوبی سراسر وجودم رو فرا گرفته بود،آره واقعیت داشت من موفق شده بودم،بالاخره اون دختر زیبای رویاهام شماره ام رو گرفت و این اولین قدم برای آشنایی ما بود.

 

 

 

عصر همون روز ساعتهای 3 بود که توی اتاقم و روی تختم خوابیده بودم و داشتم به صحنه های اون روز فکر میکردم،که یکدفعه دیدم گوشیم داره زنگ میخوره،به شماره که نگاه کردم دیدم از تلفن کارتیه،گوشی رو که جواب دادم ناباورانه شنیدم که یک صدای زیبا از اون طرف خط گفت سلام.آره خودش بود،همون لیلی ای که من مدتها آرزوی دیدنش رو داشتم،حالا اون به من زنگ زده بود،همه چیز برام مثل یک رویا بود.

 

 

 

خیلی مودبانه جواب سلامش رو دادم و بابت اینکه به من زنگ زده بود کلی ازش تشکر کردم، نمی دونستم از کجا شروع بکنم ولی میباست تمام حرفای دلم رو بهش بزنم چون این تنها فرصت من بود که عشق صادقانه و پاکم رو به اون ابراز کنم و بهش بگم که چه حسی نسبت بهش دارم.

 

 

 

اون گفت:خوب من آماده ام تا حرفای شما رو بشنوم،با یک نفس عمیق شروع کردم به حرف زدن؛از اولین روزی که دیدمش بهش گفتم، از کارایی که برای یک لحظه دیدنش انجام دادم صحبت کردم،از اون همه روزای تنهایی و بی کسی ، روزای سخت دلتنگی و انتظار بهش گفتم،راجع به تمام احساساتم و حالت هایی که هنگام دیدنش بهم دست میداد باهاش صحبت کردم،اون هم با صبر و حوصله،تمام صحبت های من رو میشنید.

 

 

 

وای اگه بدونید توی چه شرایط سختی بودم چون میبایست با حرف اونم از پشت تلفن بهش بگم که چقدر دوستش دارم، نزدیک به ربع ساعت به صورت خلاصه تمام ماجراها رو براش تعریف کردم و در آخرم بهش گفتم وجود شما خیلی برای من ارزشمند و عزیزه که به خاطرش این همه سختی رو تحمل کردم،حالا که حرفای من رو شنیدید دلم می خواد صادقانه جوابتون رو راجع به پیشنهاد دوستیم بدین،چشمام رو بستم و با دقت به حرفاش گوش کردم؛خیلی آروم و متین بهم گفت:شما نسبت به من لطف دارید،باشه من پیشنهادتون رو قبول میکنم اما به شرطی که صداقت حرفاتون برای من مشخص بشه و توی این مدت بیشتر همدیگه رو بشناسیم تا من هم  تصمیم قطعیم رو درمورد دوستی با شما بگیرم.

 

 

 

منم با کمال میل شرط رو پذیرفتم و بعد از کلی تشکر و تعارف  از همدیگه خدا حافظی کردیم . روی تختم دراز کشیدم یک نفس راحت کشیدم و بلند داد زدم خدایا شکرت،خیلی مخلصیم.

 

 

 

و اینگونه بود که آشنایی ما شکل گرفت،بعد از اون تماس،دوباره چند روز بعد هم کلی با همدیگه صحبت کردیم و به مرور زمان تماس ها و دیدارهامون بیشتر شد و باعث شد تا من و عشقم همدیگه رو بیشتر بشناسیم و بیش از پیش به نکته های مشترک بینمون پی ببریم،کم کم به همدیگه وابسته شدیم و به این نتیجه رسیدیم که ما میتونیم همیشه با هم باشیم و تا ابد هم همدیگه دوست بداریم.

 

 

 

حالا که نزدیک به یک سال و نیم از آشنایی ما میگذره و هر روز بیشتر از روز قبل همدیگه رو دوست داریم و هر دو خوشحالیم که همدیگه رو پیدا کردیم و خدا رو شکر میکنیم که باعث شد ما به هم برسیم و امیدواریم با یاری خداوند این دوستی همین جوری پایدار بمونه چون ما صادقانه و عاشقانه همدیگه رو دوست داریم.


[ ] [ 13:57 ] [ farhad ]
[ ]

تصاویر بسیار زیبا و دیدنی از نقاشی های 3 بعدی

[ ] [ 13:36 ] [ farhad ]
[ ]

هيچي نشديم

مطالب خنده دار, شوهر خاله, چشم شور
 
یادمه بچه گی هام دامادمون همیشه می گفت: تو یه چیزی میشی ... تو یه چیزی میشی ... واقعا سق سیاهی داشت و چشم شوری که بعد از این همه سال هیچی نشدم ... همه ما آرزوهایی داشته ایم یا داریم که به آنها نرسیده ایم یا هرگز نخواهیم رسید.
بعضی وقت ها از بس که اوضاع بر وفق مراد نیست، خودمان را با چیزهایی پیش پا افتاده مقایسه می کنیم و ناراحتیم که چرا حداقل مثل آنها نشدیم. مثلا می گوییم قبض برق هم نشدیم، چند نفر از ما بترسن ... نمونه هایی از این دست را بخوانید...
 
- ویرگول هم نشدیم هر کی بهمون رسید مکث کنه!

 

- دریاچه ارومیه هم نشدیم دورمون حلقه انسانی تشکیل بدن

- قره قوروتم نشدیم دهن همه رو آب بندازیم!
- موبایل هم نشدیم، روزی هزار بار نگامون کنی!
- پایان نامه هم نشدیم ازمون دفاع کنن!
- آهنگ هم نشدیم، دو نفر بهمون گوش کنن!
- مانیتور هم نشدیم ازمون چشم برندارن!
- کلاه هم نشدیم حداقل باعث سرگرمی ملّت باشیم!
- ته دیگ هم نشدیم که واسطه رسیدن بهمون کلی صبر و سعی و تلاش کنن!
- خودکار هم نشدیم که علم و دانش به دست خودمون نوشته بشه!
- کیبورد هم نشدیم ملّت به بهانه تایپ یه دستی به سر و کله مون بکشن!
- صندلی هم نشدیم چهار نفر بهمون تکیه کنن!
- مدیر بانک هم نشدیم بریم کانادا خونه 2 میلیاردی بخریم هدیه بدیم به دخترمون!
- آبدارچی بانک هم نشدیم 1 میلیارد بزنیم به جیب!
- بزم نشدیم یه علفی چیزی به دهنمون شیرین بیاد!
- آفساید که خوبه یه خطای ساده هم نشدیم قدِ یه کارت زرد ازمون حساب ببرن... اه
- بیل گیتس هم نشدیم که 500 دلار در ثانیه درآمدمون باشه
- لواشکم نشدیم که یکی برامون ضعف کنه...
- فرزند آخرم نشدیم که هر چی خواستیم مامان بابامون برامون بخرن!
- فرزند آخر هم نشدیم که با داداش بزرگمون بریم بیرون دور بزنیم و حالشو ببریم!
 
 
- به استاد میگم استاد شما که 9 دادی حالا این یه نمره هم بده دیگهههههههههه، یه نگاه عاقل اندر دیوانه کرد، دست گذاشته رو دوشم میگه برو درس بخون! استادم نشدیم شخصیت کسی رو خرد کنیم!
- مامور راهنمایی رانندگی هم نشدیم موقع امتحان گرفتن از زنا کلی بخندیم!
- زمبه هم نشدیم حداقل سگارو نگرانمون باشه...
- تام و جری هم نشدیم زندگی مون سرتاسر هیجان باشه
- نون هم نشدیم یکی از روی زمین ورداره بوسمون کنه
- نوزادم نشدیم یکی بغلمون کنه
- شریعتی هم نشدیم هر چی جملات قصاره نسبت بدن به ما
- ای کی یو سان هم نشدیم آب دهن بمالیم کف کلمون، همه چی حل شه!
- چاقو هم نشدیم تا حداقل اینجوری بتونیم تو دل کسی بریم
- قاصدک هم نشدیم، پیام رسان و سنگ صبور عشاق شیم
- عینک آفتابی هم نشدیم دنیا رو از دید بقیه ببینیم
- فلش مموری هم نشدیم حافظه مون زیاد باشه
- گوشواره هم نشدیم آویزون ملت شیم
- معادله هم نشدیم، کلی آدم دنبال این باشن که بهمنمون و حداقل دو نفر درکمون کنن
- کتابم نشدیم حداقل دوست مهربان بشیم
- ماکسیما در افغانستان حدود 6 میلیون تومانه، افغانی هم نشدیم بتونیم ماکسیما بخریم!
- مارک آنتونی هم نشدیم جنیفر لوپز رو طلاق بدیم
- ای خدا ... بامزی هم نشدیم بچه ها عکسمون رو بچسبونن روی کتاب و دفترشون
- مگس تسه تسه هم نشدیم ملت رو بخوابونیم
- توپ فوتبالم نشدیم 22 نفر به خاطرمون خودکشی کنن
- بوم نقاشی هم نشدیم یکی بیاد رومون 4 تا درخت و 2 تا دونه پرنده بکشه، قیمتی بشیم واسه خریدن مون سر و دست بشکونن
- گلدونم نشدیم یکی یه گل بهمون بده
- کبری هم نشدیم تصمیم هامون رو تو کتاب ها بنویسن
- کوزت هم نشدیم آخرش خوشبخت شیم

[ ] [ 13:32 ] [ farhad ]
[ ]

Axhay Didani va Motafavet Az Bazigaran ba Heivanat

 

 S A L I J O O N
 S A L I J O O N
 S A L I J O O N
 S A L I J O O N
 S A L I J O O N
 S A L I J O O N
 S A L I J O O N
 S A L I J O O N
 S A L I J O O N
 S A L I J O O N
 S A L I J O O N
 S A L I J O O N


[ ] [ 13:27 ] [ farhad ]
[ ]

دنیای کودکان

 

S A L I J O O N

 

2S A L I J O O N

S A L I J O O N

 
 

 

4

S A L I J O O NS A L I J O O NS A L I J O O N

 

7S A L I J O O N

 

14S A L I J O O N


[ ] [ 13:24 ] [ farhad ]
[ ]

گرانترین لپ تاپ جهان/ تصویر

 

laptop showcase31 گرانترین لپ تاپ جهان/ تصویر

 

 

این رایانه بسیار زیبا که از آن به صورت محدود تولید شده است، هم‌اکنون به صورت اینترنتی به‌فروش می‌رسد. کاربران در این رایانه می‌توانند آخرین فناوری‌ها را در اختیار داشته باشند

اگرچه این روز‌ها رایانه‌ها با قیمت‌های مختلف و مدل‌های متفاوت وارد بازار می‌شوند، کار‌شناسان از ساخت رایانه‌ای با قیمت ۳۰ هزار دلار خبر داده است که می‌تواند به عنوان گران‌ترین رایانه دنیا محسوب شود.

این رایانه که در کره ساخته شده، Monseual 701 نام گرفته است. به گفته شرکت سازنده، در این رایانه ۳۵۵۴ قطعه الماس به کار رفته و کیس آن نیز از طلا و بلور خالص تولید شده است. 

09 گرانترین لپ تاپ جهان/ تصویر

این رایانه بسیار زیبا که از آن به صورت محدود تولید شده است، هم‌اکنون به صورت اینترنتی به‌فروش می‌رسد. کاربران در این رایانه می‌توانند آخرین فناوری‌ها را در اختیار داشته باشند.رایانه Monseual 701 شامل هارددیسک ۵۰۰ گیگابایتی می‌شود و به پردازنده چهار هسته‌ای اینتل، کارت گرافیکی ATI Radeon HD 4000 و اسپیکرهایی با کیفیت دالبی مجهز شده است.شرکت سازنده این رایانه معتقد است که به علت تعداد محدود Monseual 701، با گذشت زمان قیمت آن افزایش خواهد یافت.


[ ] [ 8:12 ] [ farhad ]
[ ]

دانشجوی ۸۲ ساله دانشگاه آزاد فارغ التحصیل شد!

 

yasgroup.ir 1 دانشجوی 82 ساله دانشگاه آزاد فارغ التحصیل شد!

میرقنبر حیدری شیشوان دانشجوی ۸۲ ساله دانشگاه آزاد اسلامی واحد تبریز موفق به اخذ مدرک کارشناسی شد.

روابط عمومی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تبریز، میرقنبر حیدری شیشوان در سال ۸۰ ابتدا در دانشگاه آزاد اسلامی جهرم و در رشته علوم اجتماعی پذیرفته شده بود و بعد با مساعدت مسئولین به واحد تبریز منتقل شد.

طی این سالها با تحمل زحمات و مشقات زندگی ضمن پرستاری از همسر روشندل خود، به رفت و آمد از روستای شیشوان شهرستان عجب شیر به دانشگاه آزاد اسلامی تبریز پرداخت و در کلاسهای درس حاضر می شد و همانند سایر دانشجویان علم آموزی می کرد.

yasgroup daneshjoo دانشجوی 82 ساله دانشگاه آزاد فارغ التحصیل شد!

میرقنبر حیدری در پاسخ به این سوال که اکنون چه احساسی دارید؟ گفت: از اینکه خداوند متعال عمر کافی برای اخذ این مدرک به من عنایت فرموده، شاکرم و از استادان و کارمندان دانشگاه نیز تشکر می کنم و به جوانان هم می گویم که جوینده یابنده است و از مشکلات نهراسند.

براساس این گزارش، از زندگی میرقنبر حیدری فیلمی تحت عنوان" رئیس جمهور میرقنبر" تهیه شده و این فیلم در جشنواره های لوکارنو سوئیس و یوکوهامای ژاپن اکران شده است. داستان این فیلم که در سال ۸۲ تهیه شده، مربوط به کاندیداتوری میرقنبر در انتخابات ریاست جمهوری و فعالیتهای تبلیغاتی این مرد جهت راهیابی به این مقام است.

همچنین کتابی نیز از وی باعنوان" فراز ونشیب زندگی" به چاپ رسیده است.

yasgroup.ir daneshjo دانشجوی 82 ساله دانشگاه آزاد فارغ التحصیل شد!


[ ] [ 8:11 ] [ farhad ]
[ ]